|
|
|
|
|
یک شنبه 13 ارديبهشت 1394 ساعت 15:28 |
بازدید : 11649 |
نوشته شده به دست hossein.zendehbodi |
( نظرات )
يكى مرد بود اندر آن روزگار
ز دشت سواران نيزه گذار
گرانمايه هم شاه و هم نيك مرد
ز ترس جهاندار با باد سرد
كه مرداس نام گرانمايه بود
بداد و دهش برترين پايه بود
مر او را ز دوشيدنى چارپاى
ز هر يك هزار آمدندى بجاى
همان گاو دوشا بفرمانبرى
همان تازى اسب گزيده مرى
بز و ميش بد شيرور همچنين
بدوشيزگان داده بد پاك دين
بشير آن كسى را كه بودى نياز
بدان خواسته دست بردى فراز
پسر بد مر اين پاك دل را يكى
كش از مهر بهره نبود اندكى
جهانجوى را نام ضحاك بود
دلير و سبكسار و ناپاك بود
كجا بيوراسپش همى خواندند
چنين نام بر پهلوى راندند
كجا بيور از پهلوانى شمار
بود بر زبان درى ده هزار
ز اسپان تازى بزرين ستام
ورا بود بيور كه بردند نام
شب و روز بودى دو بهره بزين
ز روى بزرگى نه از روى كين
چنان بد كه ابليس روزى پگاه
بيامد بسان يكى نيك خواه
دل مهتر از راه نيكى ببرد
جوان گوش گفتار او را سپرد
بدو گفت پيمانت خواهم نخست
پس آنگه سخن برگشايم درست
جوان نيكدل گشت فرمانش كرد
چنانچون بفرمود سوگند خورد
كه راز تو با كس نگويم ز بن
ز تو بشنوم هر چه گوئى سخن
بدو گفت جز تو كسى كدخداى
چه بايد همى با تو اندر سراى
چه بايد پدر كش پسر چون تو بود
يكى پندت از من ببايد شنود
زمانه برين خواجه سالخورد
همى دير ماند تو اندر نورد
بگير اين سرمايه ور جاه او
ترا زيبد اندر جهان گاه او
برين گفته من چو دارى وفا
جهاندار باشى يكى پادشا
چو ضحاك بشنيد انديشه كرد
ز خون پدر شد دلش پر ز درد
بابليس گفت اين سزاوار نيست
دگر گوى كين از در كار نيست
بدو گفت گر بگذرى زين سخن
بتابى ز سوگند و پيمان من
بماند بگردنت سوگند و بند
شوى خوار و ماند پدرت ارجمند
سر مرد تازى بدام آوريد
چنان شد كه فرمان او برگزيد
بپرسيد كين چاره با من بگوى
نتابم ز راى تو من هيچ روى
بدو گفت من چاره سازم ترا
بخورشيد سر بر فرازم ترا
مر آن پادشا را در اندر سراى
يكى بوستان بود بس دلگشاى
گرانمايه شبگير بر خاستى
ز بهر پرستش بياراستى
سر و تن بشستى نهفته بباغ
پرستنده با او ببردى چراغ
بياورد وارونه ابليس بند
يكى ژرف چاهى بره بر بكند
پس ابليس وارونه آن ژرف چاه
بخاشاك پوشيد و بسترد راه
سر تازيان مهتر نامجوى
شب آمد سوى باغ بنهاد روى
بچاه اندر افتاد و بشكست پست
شد آن نيكدل مرد يزدان پرست
بهر نيك و بد شاه آزاد مرد
بفرزند بر نازده باد سرد
همى پروريدش بناز و برنج
بدو بود شاد و بدو داد گنج
چنان بدگهر شوخ فرزند او
بگشت از ره داد و پيوند او
بخون پدر گشت همداستان
ز دانا شنيدم من اين داستان
كه فرزند بد گر شود نرّه شير
بخون پدر هم نباشد دلير
مگر در نهانش سخن ديگرست
پژوهنده را راز با مادرست
فرومايه ضحاك بيدادگر
بدين چاره بگرفت جاى پدر
بسر بر نهاد افسر تازيان
بريشان ببخشيد سود و زيان
چو ابليس پيوسته ديد آن سخن
يكى بند بد را نو افگند بن
بدو گفت گر سوى من تافتى
ز گيتى همه كام دل يافتى
اگر همچنين نيز پيمان كنى
نپيچى ز گفتار و فرمان كنى
جهان سر بسر پادشاهى تراست
دد و مردم و مرغ و ماهى تراست
چو اين كرده شد ساز ديگر گرفت
يكى چاره كرد از شگفتى شگفت
:: موضوعات مرتبط:
شاهنامه فردوسی ,
,
:: برچسبها:
فردوسی, اشعار فردوسی, شعر, اشعار شاهنامه, شاهنامه, اشعار شاهنامه فردوسی, شاهنامه صوتی ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
|
|